رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

تجربه آبله مرغون

سلام چند روزی بود که رها خیلی بی قراری می کرد و همش بهونه می گرفت بعضی اوقات هم احساس می کردم تنش داغه ، نمی دونستم چرا اینطوری شده ، همش می گفت مامانی دستم درد می کنه قرص بخورم خوب بشه ، تا اینکه چند دانه قرمز رنگ روی بدنش دیدم ، پنج شنبه مرخصی گرفتم رها رو بردم دکتر ، دکتر گفت آبله مرغونه این روزها قیافه اش خیلی دیدنی شده میگه خال خالی شدم ، یا میگه مامانی من خوب می شم ، شربت بخورم ، خوب می شم نه مامانی؟ پریشب و دیشب خیلی اذیت شد طفلک بدنش خیلی خارش می کرد ، من هم تا صبح همش بدنش رو دست می کشیدم و مواظب بودم دست به صورتش نزنه ، دیشب ساعت 5/4صبح بیدار شد به زحمت ساعت 5/7 خواباندمش ، نزدیکهای ساعت 9 هم بردمش خونه مادرجونش ، آنقدر ...
26 مرداد 1392

خوندن رها در 22 ماهگی

سلام به همه دوستان الان رها دقیقاً 22 ماه و 5 روزشه ، عزیز گلم می تونه تا الان 5 کلمه رو بخونه ( پا ، دست، اسب، ابرو و مو) بیشتر کلمات و جملات رو می تونه بگه بعضی از شعرهای کودکانه ای که زیاد براش خوندم رو می تونه به کمک من بخونه، البته به زبون خودش تا یک آهنگ می شنوه ، سریع بلند می شه و برطبق ریتم آهنگ خودشو تکون می ده تا در یخچال باز می شه با سرعت نور خودشو به یخچال می رسونه و میره توش می شینه ، حالا باید چطور خانوم خانومها رو راضی کنم که از یخچال بیرون بیاد ، خدا می دونه ، بیشتر اوقات با خوردن یک خیار راضی می شه از یخچال دل بکنه وفتی بهش می گی پروانه شو ، دستاشو بالا می بره و تکون تکون می ده یا وقتی می خواد قورب...
12 مرداد 1392

تجربه مهدکودک

                                                      دوستان سلام بلاخره وقتش رسید دیروز دختر گلم را برای اولین بار به مهدکودک (نیلوفر )فرستادم ، خودم از چند روز قبلش استرس داشتم ، با رها هم خیلی حرف زده بودم ، و همش در طول روز می گفت بریم پیش بچه ها ، وقتی آنجا رسیدیم خیلی ذوق زده شده بود ، کلی بازی کرد بعد از نیم ساعتی که پیشش بودم  ، رفتم طبقه پایین ، و از  تلویز...
12 مرداد 1392

21 ماهگی

سلام به همه دوستان گلم امروز صبح وقتی رها رو به مهدکودکش بردم ، از همان در از بغلم آمد پایین و خودش ، کیف به دست سمت مربی اش رفت البته طبق عادت همیشگی یکم گریه می کرد، عزیز دل مامانی تقریباً دیگه عادت کرده ، خاله جونش میگه وقتی میرم دنبالش ، از در مهدکودک که میریم بیرون میگه کو بچه ها ، دوستام کو ؟ از وقتی که مهد رفته غذا خوردنش خیلی خیلی بهتر شده ، هر غذای جدیدی که می بینه وقتی یکم می خوره میگه این چیه ؟ کلاً خیلی سئوال می کنه و از این بابت خیلی خوشحالم تقریباً می تونه بیشتر کلمه و جملات را تکرار کنه و به زبان بیاره ، همه میگن خیلی زود به حرف آمده و خوب صحبت می کنه ،  وقتی باباش از بیرون میاد، کیفشو می گیره و میگه چی خریدی...
12 مرداد 1392

دلنوشته مامان با رها جیگر

سلام گل مامانی، دیشب خیلی اذیت شدی ، آخه امشب افطاری مهمان داریم همه میان ، مادرجون ، خاله جونها ، دایی جونها دیانا ، هستی و...فکر کنم بهت خیلی خوش بگذره ، دیشب خیلی دیر خوابیدی، چون برقها روشن بود ، و تو همش بازی گوشی می کردی ، نزدیکهای ساعت 2 نیمه شب بخواب رفتی ، فکر کنم بیهوش شدی! صبح تصمیم داشتم ببرمت خونه مادرجون ، که یکم بیشتر بخوابی ، اما دیدم ساعت 8.20 دقیقه بیدار شدی ، وقتی بیدار شدی احساس کردم یکم بدنت گرمه آخه هنوز سرماخوردگی ات خوب نشده ،وقتی دیدم سرحال شدی  بردمت مهدکودک ، الان که به مهد زنگ زدم گفتند دراز کشیدی و یکم تب داری ، بخاطره همین به خاله فاطی زنگ زدم که زودتر بیاد دنبالت ، شاید هم خودم م...
3 مرداد 1392
1